نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
بر سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
بازگویم قصه ی افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی زمن
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را در بند کشید
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسان گرفت
گم شدم در پهنه ی صحرا ی عشق
در شبی چون چهره ی بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مستیم از سر پرید ای هم نفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان ارم این افسانه را
فروغ فرخزاد